رهگذر گفت کیستی ؟ صدایی گفت من تو هستم و تو من گفت اینجا چه می کنی؟ گفت آمده ام تا تورا ببرم رهگذر گفت جای برای رفتنم نیست جایم امن است. رهگذر گفت امن نیست چونمن با تو نخواهم بود پرسید چه کنم ؟ گفت دستت را به من بده تا برویم گفت نمی آیم گفت دستت را به من بده تا در تو پر شوم ترسید تردید کرد گفت دست مرا بگیر تا اوج بگیری بزرگ شوی گفت می ترسم بزرگ شوم و در دنیا جای نگیرم گفت دنیا جای تو نیست باید خارج شوی بزرگ شوی گفت نمی توانم قدرتم را چه کنم ؟ گفت قدرت تو منم بیا وقت تنگ است... نگاه کرد گفت بیا برویم که تو بی من هیچی.. جواب نداد نرفت رفت و دور شد بال در آورد سفید شد رنگ از دست داد ولی نور گرفت شاد شد ولی گریست رهگذر نگاه کرد خندید ولی غمگین شد رنگ از دست داد ولی سیاه شد سست شد تکیه ب درخت پیر کرد گفت باید می رفتم درخت گفت برو اگر می خواهی اما نخواهی رفت چون نخواستنت از ته دل است ولی خواستنت از زبان غمت از رو است و شادی از نهان سفیدی تو از ظاهر است و سیاهی از دل پرسید تو کیستی؟ درخت گفت: امید تو رهگذر نگاه کرد درخت نیز مرده بود سست شد افتاد خاک را لمس کرد خاک گفت ننال از من برخیز که من جای تو نیستم پرسید تو کیستی ؟ جوابی نیامد خاک نیز مرده بود رهگذر ترسید تنها ماند با خود گفت می روم ولی کسی نمانده بود گریست و گریست گونه هایش خیس شد اشکهایش به خاک ریخت خاک زنده شد باز هم گریست و گریست جویباری از اشک خود روانه درخت کرد درخت نیز زنده شد جوان شد جوانه زد برگ داد شکوفه کرد خندید رهگذر ادامه داد از ته دل فریاد زد …. ای خدا جوابی آمد آری صدایی گفت: به سوی من بیا ای عزیز ناگهان دست رهگذر را گرفت و.... رهگذر رفت ولی درخت و خاک برای همیشه جوان شدند.... (فرزاد) پایان
امروز دفترم را باز میکنم و مینویسم از کسانی که تا به حال برایشان کم گذاشته ام. تا به حال از ایشان هیچ ننوشته ام و هرچه که بود در دلم بود. نمیدانم از کجا شروع کنم و بگویم نمیدانم کجای روزگار را اول بگویم. میروم سراغ روزی که هنوز به پایان نرسیده است. روزی که فقط شروع شده است. روزی که هرکس از آن میشنود میگوید چرا ؟ مگر عاشورا چه اتفاقی باید می افتاد که حسین(ع) تمام یارانش و تمام وجود و بهترین هایش را باخود میبرد و فدا میکند؟ مگر عاشورا چه دارد که هر روزمان عشورا و هر مکانمان کربلاست ؟ مگر عاشوا چه دارد که زینب(س) باید تن بی سر برادرش را روی خاک کربلا رها کند و اسیر شود ؟ چه چیزی اینقدر مهم میباشد که خون خدا خود و بهترینهایش را فدا میکند؟ آری مهم است و باید بدانم چرا ؟
خداحافظ خداحافط پرده نشین محفوظ گریه ها خداحافظ عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی خداحافظ گلم ، خوبم ، خواهرم خداحافظ هرچه همین هوای همیشه عصمت خداحافظ خواهر بی دلیل رفتن ها خداحافظ حالا دیدار ما به نمیدانم آن کجای فراموشی دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه باداباد دیدار ما و دیدار دیگرانی که مارا ندیده اند پس با هرکسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی نمی خواهم آزردگان ساده بی شام و بی چراغ از اندوه اوقات ما باخبر شوند قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود پس بی جهت بهانه میاور که راه دور خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست نه..... دیگر فراقی نیست حالا بگذار باد بیاید بگذار از قرایت محرمانه نامه هایمان شاعر شویم دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست حالا میدانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند یادت نرود گلم به جای من از صمیم همین زندگی سراروی چشم به راه ماندگان مرا ببوس! دیگر سفارشی نیست تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند خداحافظ......! |