زندگی دوباره

 

http://zendegi2bareh.blogfa.com/

با عرض سلام خدمت دوستان

 

من رفتم سراغ وبلاگ قبلیم

 

همه دوستان رو اونجا هم لینک میکنم

 

منتظر حضورتون در اون وبلاگ هستم

 

از این جابه جایی شرمنده ولی مجبور بودم

خوشحال میشم تنهام نزارید

 

+نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت12:42توسط فرزاد | |

 

 


 

 

رهگذر گفت کیستی ؟  

            صدایی گفت من تو هستم و تو من

گفت اینجا چه می کنی؟

            گفت آمده ام تا تورا ببرم

            رهگذر گفت جای برای رفتنم نیست جایم امن است.

                        رهگذر گفت امن نیست چونمن با تو نخواهم بود

پرسید چه کنم ؟

            گفت دستت را به من بده تا برویم

گفت نمی آیم

            گفت دستت را به من بده تا در تو پر شوم

ترسید   تردید کرد

            گفت دست مرا بگیر   تا اوج بگیری   بزرگ شوی 

گفت می ترسم بزرگ شوم و در دنیا جای نگیرم

            گفت دنیا جای تو نیست  باید خارج شوی   بزرگ شوی

گفت نمی توانم  قدرتم را چه کنم ؟

            گفت قدرت تو منم  بیا وقت تنگ است...

نگاه کرد

            گفت بیا برویم که تو بی من هیچی..

جواب نداد   نرفت

            رفت و دور شد بال در آورد

                                    سفید شد رنگ از دست داد ولی

                        نور گرفت

                                    شاد شد ولی گریست

رهگذر نگاه کرد   خندید ولی غمگین شد  رنگ از دست داد ولی سیاه شد

سست شد تکیه ب درخت پیر کرد

                        گفت باید می رفتم

درخت گفت برو اگر می خواهی

             اما نخواهی رفت   چون

            نخواستنت از ته دل است  ولی خواستنت از زبان

            غمت از رو است و شادی از نهان

            سفیدی تو از ظاهر است و سیاهی از دل

پرسید تو کیستی؟

            درخت گفت: امید تو

رهگذر نگاه کرد

 درخت نیز مرده بود

سست شد افتاد

            خاک را لمس کرد

خاک گفت ننال از من برخیز که من جای تو نیستم

پرسید تو کیستی ؟

            جوابی نیامد

                        خاک نیز مرده بود

رهگذر ترسید  تنها ماند

            با خود گفت   می روم   ولی کسی نمانده بود

گریست  و  گریست

            گونه هایش خیس شد

اشکهایش به خاک ریخت     

            خاک زنده شد

باز هم گریست  و   گریست

            جویباری از اشک خود روانه درخت کرد

درخت نیز زنده شد

            جوان شد   جوانه زد  برگ داد   شکوفه کرد

                                                            خندید

رهگذر ادامه داد

            از ته دل فریاد زد ….

                                       ای خدا

جوابی آمد

آری صدایی گفت: 

            به سوی من بیا ای عزیز

ناگهان دست رهگذر را گرفت و....

                        رهگذر رفت ولی درخت و خاک

                                                برای همیشه جوان شدند....

(فرزاد)

                       

                        پایان

 

+نوشته شده در شنبه 26 آذر 1390برچسب:,ساعت8:36توسط فرزاد | |

امروز دفترم را باز میکنم و مینویسم از کسانی که تا به حال برایشان کم گذاشته ام. تا به حال از ایشان هیچ ننوشته ام و هرچه که بود در دلم بود.

نمیدانم از کجا شروع کنم و بگویم نمیدانم کجای روزگار را اول بگویم. میروم سراغ روزی که هنوز به پایان نرسیده است. روزی که فقط شروع شده است. روزی که هرکس از آن میشنود میگوید چرا ؟

مگر عاشورا چه اتفاقی باید می افتاد که حسین(ع)  تمام یارانش و تمام وجود و بهترین هایش را باخود میبرد و فدا میکند؟ مگر عاشورا چه دارد که هر روزمان عشورا و هر مکانمان کربلاست ؟ مگر عاشوا چه دارد که زینب(س) باید تن بی سر برادرش را روی خاک کربلا رها کند و اسیر شود ؟

چه چیزی اینقدر مهم میباشد که خون خدا خود و بهترینهایش را فدا میکند؟

آری مهم است و باید بدانم چرا ؟

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمز عبور شماره موبایل من است

ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت16:41توسط فرزاد | |

+نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت22:31توسط فرزاد | |

خداحافظ

خداحافط    پرده نشین محفوظ گریه ها

خداحافظ   عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی

خداحافظ    گلم ، خوبم ، خواهرم

خداحافظ   هرچه همین هوای همیشه عصمت

خداحافظ    خواهر بی دلیل رفتن ها

خداحافظ 

حالا دیدار ما به نمیدانم آن کجای فراموشی

            دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه باداباد

            دیدار ما و دیدار دیگرانی که مارا ندیده اند

            پس با هرکسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی

            نمی خواهم آزردگان ساده بی شام و بی چراغ

                                                          از اندوه اوقات ما باخبر شوند

قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود

 قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود

پس بی جهت بهانه میاور

            که راه دور

                        خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست

نه..... دیگر فراقی نیست

            حالا بگذار باد بیاید

            بگذار از قرایت محرمانه نامه هایمان شاعر شویم

دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند

دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین

تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید

تا چراغ و شب و اشاره بدانند که

دیگر ملالی نیست

حالا میدانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند

            یادت نرود گلم

            به جای من از صمیم همین زندگی

            سراروی چشم به راه ماندگان مرا ببوس!

                           دیگر سفارشی نیست

                                     تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند

 

خداحافظ......!

+نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت11:48توسط فرزاد | |

کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد ؟
و حتی ، ذهن ماهیگیر ، از قلاب می ترسد

کدامین وحشت وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می ترسد

گرفته وسعت شب را ، غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می ترسد

شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب می ترسد

فغان ، زین شهر کج باور ، که حتی نکته آموزش
زافسون و طلسم و رمل و اسطرلاب می ترسد

فضا را آنچنان آلوده ، دود نفرت ونفرین
که موشک هم ، ز سطح سکوی پرتاب می ترسد

طنین کار سازی هم ، زسازی بر نمی خیزد .
که چنگ از پرده ها وسیم ، از مضراب می ترسد

سخن ، دیگر کن ای بهمن ! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می ترسد

 بهمن افروغ بروجنی

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت10:30توسط فرزاد | |

 

 

 

"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"

 

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"

 

سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

 

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

 

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

 

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

 

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

 

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

 

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"

 

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود

 

در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

 

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

 

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

 

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

 

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

 

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

 

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

 

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

 

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

 

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

 

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

 

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

 

نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت

من با تو برابرم، مرد

احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم

احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی

احتیاجی ندارم که تو حامی باشی

خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم

با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!

من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم

من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم

به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی

گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند

امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی

حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد

خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت

روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود

هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد

ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...

 

و این هم جوابیه ای از "یک مرد ایرانی به زن هموطنش" :

 

پیاده از کنارم گذشتی و اخمت سهم نگاه مشتاق من بود و لبخندت نصیب آنکه سواره بود

 

سواره از کنارم گذشتی و مرا اصلاً ندیدی و کرشمه ات را

به آنی ارزانی دادی که قیمت ماشینش از خونبهای من بیشتر بود

 

در صف نان صدای لطیفت نانوای خسته را به وجد آورد و نوبتم را گرفتی

و بروی خودت هم نیاوردی

 

زیر باران خیلی قبل تر از تو منتظر تاکسی بودم اما ماشین که آمد

آب گل آلود را بر من پاشید و جلوی تو ایستاد

 

در تاکسی که نشستم آرزو کردم کنارم ننشینی تا اگر ماشین تکانی خورد

و به تو خوردم، حیوان خطابم نکنی در جواب عذرخواهیم

 

در اتوبوس بین ما نرده آهنی بود، جایم را اگر به تو تعارف میکردم

میگفتی یا دیوانه است یا مرض دارد

 

در سینما، دیدم که تهمینه میلانی تمام مردان را شیطان تصویر کرده،

کفرم درآمد، نیکی کریمی جیغ زد و گفتم زهرمار

 

دعوا که کردم، او که میدانست مادر و خواهرم را بیشتر از خودم دوست دارم

به آنها ناسزا گفت تا بیشتر بسوزم

 

آزادی ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از قدرت ثروت اندوختند

و تو که مدل ماشین پسرانشان را میدیدی دست و پایت شل میشد

 

من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمی داشتی و به انگشتر

سه میلیونی نظر داشتی، تازه این فقط یک حلقه بود از زنجیر خواسته هایت

 

صفت ترشیده را اولین بار از خودت شنیدم، کوچکتر بودی

یادت هست میگفتی معلم ریاضیتان شوهر نکرده، گفتی ترشیده!

 

عاشق که شدم تلفنم را قطع میکردی و بهانه ات حضور میهمانهایتان بود

 

عاشق که شدی، فردا که مادر میشوی را ندیدی؟

دلت نمیخواهد همسر پسرت را بپسندی؟ تو و مادرم یکی هستید!

 

من باید اضافه کاری کنم تا تو در هر میهمانی لباسی جدید بپوشی تا به تو بگویند خوش تیپ

 

من باید شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگین باشد و به تو بگویند کدبانو

 

خسته از اضافه کاری برگشتم و گفتی پوشک بچه را عوض کن

چون من ناخنهایم را تازه لاک زده ام

 

وقتی خواستی طلاق بگیری، "گفتند" بچه مال پدر است! من نگفتم، همان دینی گفت که تو برایش از پس اندازمان سفره ابوالفضل می انداختی و یکهو خواب میدی که باید به حج بروی، آنهم در اوج گرفتاریمان

 

آری، اینچنین است خواهر من! رفتارهای زشت ما از پس هم می آیند

تو چنان کردی که خشم در دل من ها کاشتی و من ها شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند

آنان که ضعیفتر بودند خرد شدند و خشمشان کینه شد و کینه شان عقده و در هر کوی و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهایت سوء استفاده را کردند و بر تو تاختند

اما آنان که یا قویتر بودند یا از تو ها کمتر زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کینه هاشان نیز

اینان هنوز چشم امید دارند به وطن که بتواند و برآنند که نیک بمانند

خوشحالم حالا که میخواهی تغییر کنی

من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشیم

در کنار هم، من و تو ای هموطن،

بدون هر نوع بغض و کینه و تبعیض جنسی

مایی بهتر برای فردا و آینده ای بهتر

+نوشته شده در شنبه 5 آذر 1390برچسب:,ساعت10:57توسط فرزاد | |

 همه ما زندگی میکنیم و همه ما زندگی میکنیم

زندگی میکنیم ...

          زندگی میکنیم ...

                   و باز هم زندگی میکنیم ...

بگزار خودم را بگویم سالهاست که زندگی میکنم.

ولی چگونه زندگی میکنم؟

          به چه دلیل زندگی میکنم؟

                   و در پایان کار زندگی را چگونه ادامه خواهم داد؟

زندگی کردن را دوست دارم یا خود خودم را؟ منظورم را فهمیدی حتما.

پس باید زندگی را برای خودم تعریف کنم. همه چیز در ابتدا به تعریف نیاز دارد.

از جملات پر از اصطلاح خوشم نماید. من به زبان خودم زندگی را تعریف میکنم.

زندگی من و هر انسان دیگری این است:

 پیوندی بین من و خدا

مانند یک طناب  مانند یک نخ

مانند یک نخ حساس

همه ما این اتصال را داریم و این پیوند از ازل در هر انسانی وجود داشته

و حال که زنده ام اختیار زندگی به دست خودم است که این پیوند را قوی تر کنم و عمق بدهم

و یا متاسفانه آن را سست و سست کنم

و یا شاید مثل اکثر مردم با آن بازی کنم

آری بازی ؛ همه ما انسانها اهل بازی هستیم میپرسی چرا ؟

بیشتر فکر میکنم

وقتی کسی جز خدارا اطراف خود نمیبینم به پیوند خود با او ایمان می آورم ولی گاه گاه میشود که دیگر به قول خود عمل نمیکنم از خودم متاسفم

ولی یک چیز را صادقانه به او میگویم

میگویم که میدانم چقدر بزرگواری و چقدر توانمند و چقدر مهربان و قدرتش را داری و چیزی و مشکلی نیست که من داشته باشم و خدای من از آن بیخبر باشد و خدای من نتوتند  آن را برای من حل کند

شاید برای همین است که تا به حال مرا تنها نگذاشته و همه جا و در مقابل همه مشکلاتم ایستاده

پس شما هم بدانید که من به او چه میگویم

دوستت دارم خدا

.

.

.

لحظه ای هست برای همه ما که در آن لحظه میدانیم و یقین داریم که جز خدا کسی را نداریم.

و در آن لحظه نیاز دارم که پیوند من با خدا از همیشه قویتر باشد ولی آیا هست؟

یکی از این لحظه ها که همه از آن ناگریز هستیم  و خواهیم رسید لحظه مرگ است

میتوانم بگویم که نخواهم مرد؟ برای آن لحظه چه دارم؟

نمی دانم آه احساس میکنم که هیچ ندارم جز آه

در آن لحظه ببینم به کجای زندگی رسیده ام شاید آن لحظه همین الان باشد پیوند من چه شده و به کجا رسیده افسوس که باری از شرمندگی را دارم باری از آه

یادم باشد که آن لحظه منتظر من است

همه ما و من آفریده شده ایم و زنده ایم

 چون عشق هست

امید هست

از یک چیز هنوز خوشحالم و آن این است که خدا را دارم

و خدا مواظب من است کمک میکند به خدا ایمان و امید و عشق دارم

پس میروم خوب و خوب و خوب زندگی کنم البته به کمک خدا

 

(فرزاد)

+نوشته شده در شنبه 21 آبان 1390برچسب:,ساعت1:22توسط فرزاد | |

 

رهگذر گفت کیستی ؟  

            صدایی گفت من تو هستم و تو من

گفت اینجا چه می کنی؟

            گفت آمده ام تا تورا ببرم

            رهگذر گفت جای برای رفتنم نیست جایم امن است.

                        رهگذر گفت امن نیست چونمن با تو نخواهم بود

پرسید چه کنم ؟

            گفت دستت را به من بده تا برویم

گفت نمی آیم

            گفت دستت را به من بده تا در تو پر شوم

ترسید   تردید کرد

            گفت دست مرا بگیر   تا اوج بگیری   بزرگ شوی 

گفت می ترسم بزرگ شوم و در دنیا جای نگیرم

            گفت دنیا جای تو نیست  باید خارج شوی   بزرگ شوی

گفت نمی توانم  قدرتم را چه کنم ؟

            گفت قدرت تو منم  بیا وقت تنگ است...

نگاه کرد

            گفت بیا برویم که تو بی من هیچی..

جواب نداد   نرفت

            رفت و دور شد بال در آورد

                                    سفید شد رنگ از دست داد ولی

                        نور گرفت

                                    شاد شد ولی گریست

رهگذر نگاه کرد   خندید ولی غمگین شد  رنگ از دست داد ولی سیاه شد

سست شد تکیه ب درخت پیر کرد

                        گفت باید می رفتم

درخت گفت برو اگر می خواهی

             اما نخواهی رفت   چون

            نخواستنت از ته دل است  ولی خواستنت از زبان

            غمت از رو است و شادی از نهان

            سفیدی تو از ظاهر است و سیاهی از دل

پرسید تو کیستی؟

            درخت گفت: امید تو

رهگذر نگاه کرد

 درخت نیز مرده بود

سست شد افتاد

            خاک را لمس کرد

خاک گفت ننال از من برخیز که من جای تو نیستم

پرسید تو کیستی ؟

            جوابی نیامد

                        خاک نیز مرده بود

رهگذر ترسید  تنها ماند

            با خود گفت   می روم   ولی کسی نمانده بود

گریست  و  گریست

            گونه هایش خیس شد

اشکهایش به خاک ریخت     

            خاک زنده شد

باز هم گریست  و   گریست

            جویباری از اشک خود روانه درخت کرد

درخت نیز زنده شد

            جوان شد   جوانه زد  برگ داد   شکوفه کرد

                                                            خندید

رهگذر ادامه داد

            از ته دل فریاد زد ….

                                       ای خدا

جوابی آمد

آری صدایی گفت: 

            به سوی من بیا ای عزیز

ناگهان دست رهگذر را گرفت و....

                        رهگذر رفت ولی درخت و خاک

                                                برای همیشه جوان شدند....

(فرزاد)

                       

                        پایان

+نوشته شده در شنبه 21 آبان 1390برچسب:,ساعت1:10توسط فرزاد | |

 

آسمان آبی
            زمین سیاه
                        مردمی رنگارنگ
                                    شعرهایی پر زرق و برق
                                                ترانه هایی ناخوانده    عاشقانی تنها    زندگی بی معنی
                                                رودها بی آب    آبها بی رنگ    رنگهایی بی احساس.....
                                                احساسی بی شوق   شوق هایی مرده   مردگانی زنده...
دلهایی خسته    شاعرانی لال    روزهایی شب   و چه شب هایی روز....
            شهرهایی بی مردم    مردمانی بی شهر
                        چه عجیب است ماتدن    چه عجیب است خواندن ....
                                    شاید ام زنگی این است
یافتن اسان است ماندن اما سخت       زندگی شاید اما مردن بدتر از آن است
            راه را یافتن آسان است رفتنش اما سخت     گفتن آسان است شنیدن شاید سخت ...
                        چه غبار آلود است ماندن و سوختن و ساختن و
                                                                        مردن بعد از آن...
شاید این است که در پرتو ایام هنوز هیچ مردی از خود رازی نیست...
چه عجیب است خواندن نغمه شور   زیستن در دریا چه قشنگ است...
            چه قشنگ است مردن    مردنی بی سختی    مردنی با عشق    درد را نجوا هست...
دیگر از گفتن هم   هیچ رنگی بر نمی خیزد اما می گویم تا دلم آرام شود.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت23:18توسط فرزاد | |