زندگی دوباره

 

http://zendegi2bareh.blogfa.com/

با عرض سلام خدمت دوستان

 

من رفتم سراغ وبلاگ قبلیم

 

همه دوستان رو اونجا هم لینک میکنم

 

منتظر حضورتون در اون وبلاگ هستم

 

از این جابه جایی شرمنده ولی مجبور بودم

خوشحال میشم تنهام نزارید

 

+نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت12:42توسط فرزاد | |

 

 


 

 

رهگذر گفت کیستی ؟  

            صدایی گفت من تو هستم و تو من

گفت اینجا چه می کنی؟

            گفت آمده ام تا تورا ببرم

            رهگذر گفت جای برای رفتنم نیست جایم امن است.

                        رهگذر گفت امن نیست چونمن با تو نخواهم بود

پرسید چه کنم ؟

            گفت دستت را به من بده تا برویم

گفت نمی آیم

            گفت دستت را به من بده تا در تو پر شوم

ترسید   تردید کرد

            گفت دست مرا بگیر   تا اوج بگیری   بزرگ شوی 

گفت می ترسم بزرگ شوم و در دنیا جای نگیرم

            گفت دنیا جای تو نیست  باید خارج شوی   بزرگ شوی

گفت نمی توانم  قدرتم را چه کنم ؟

            گفت قدرت تو منم  بیا وقت تنگ است...

نگاه کرد

            گفت بیا برویم که تو بی من هیچی..

جواب نداد   نرفت

            رفت و دور شد بال در آورد

                                    سفید شد رنگ از دست داد ولی

                        نور گرفت

                                    شاد شد ولی گریست

رهگذر نگاه کرد   خندید ولی غمگین شد  رنگ از دست داد ولی سیاه شد

سست شد تکیه ب درخت پیر کرد

                        گفت باید می رفتم

درخت گفت برو اگر می خواهی

             اما نخواهی رفت   چون

            نخواستنت از ته دل است  ولی خواستنت از زبان

            غمت از رو است و شادی از نهان

            سفیدی تو از ظاهر است و سیاهی از دل

پرسید تو کیستی؟

            درخت گفت: امید تو

رهگذر نگاه کرد

 درخت نیز مرده بود

سست شد افتاد

            خاک را لمس کرد

خاک گفت ننال از من برخیز که من جای تو نیستم

پرسید تو کیستی ؟

            جوابی نیامد

                        خاک نیز مرده بود

رهگذر ترسید  تنها ماند

            با خود گفت   می روم   ولی کسی نمانده بود

گریست  و  گریست

            گونه هایش خیس شد

اشکهایش به خاک ریخت     

            خاک زنده شد

باز هم گریست  و   گریست

            جویباری از اشک خود روانه درخت کرد

درخت نیز زنده شد

            جوان شد   جوانه زد  برگ داد   شکوفه کرد

                                                            خندید

رهگذر ادامه داد

            از ته دل فریاد زد ….

                                       ای خدا

جوابی آمد

آری صدایی گفت: 

            به سوی من بیا ای عزیز

ناگهان دست رهگذر را گرفت و....

                        رهگذر رفت ولی درخت و خاک

                                                برای همیشه جوان شدند....

(فرزاد)

                       

                        پایان

 

+نوشته شده در شنبه 26 آذر 1390برچسب:,ساعت8:36توسط فرزاد | |

امروز دفترم را باز میکنم و مینویسم از کسانی که تا به حال برایشان کم گذاشته ام. تا به حال از ایشان هیچ ننوشته ام و هرچه که بود در دلم بود.

نمیدانم از کجا شروع کنم و بگویم نمیدانم کجای روزگار را اول بگویم. میروم سراغ روزی که هنوز به پایان نرسیده است. روزی که فقط شروع شده است. روزی که هرکس از آن میشنود میگوید چرا ؟

مگر عاشورا چه اتفاقی باید می افتاد که حسین(ع)  تمام یارانش و تمام وجود و بهترین هایش را باخود میبرد و فدا میکند؟ مگر عاشورا چه دارد که هر روزمان عشورا و هر مکانمان کربلاست ؟ مگر عاشوا چه دارد که زینب(س) باید تن بی سر برادرش را روی خاک کربلا رها کند و اسیر شود ؟

چه چیزی اینقدر مهم میباشد که خون خدا خود و بهترینهایش را فدا میکند؟

آری مهم است و باید بدانم چرا ؟

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمز عبور شماره موبایل من است

ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت16:41توسط فرزاد | |

+نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت22:31توسط فرزاد | |

خداحافظ

خداحافط    پرده نشین محفوظ گریه ها

خداحافظ   عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی

خداحافظ    گلم ، خوبم ، خواهرم

خداحافظ   هرچه همین هوای همیشه عصمت

خداحافظ    خواهر بی دلیل رفتن ها

خداحافظ 

حالا دیدار ما به نمیدانم آن کجای فراموشی

            دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه باداباد

            دیدار ما و دیدار دیگرانی که مارا ندیده اند

            پس با هرکسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی

            نمی خواهم آزردگان ساده بی شام و بی چراغ

                                                          از اندوه اوقات ما باخبر شوند

قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود

 قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود

پس بی جهت بهانه میاور

            که راه دور

                        خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست

نه..... دیگر فراقی نیست

            حالا بگذار باد بیاید

            بگذار از قرایت محرمانه نامه هایمان شاعر شویم

دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند

دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین

تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید

تا چراغ و شب و اشاره بدانند که

دیگر ملالی نیست

حالا میدانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند

            یادت نرود گلم

            به جای من از صمیم همین زندگی

            سراروی چشم به راه ماندگان مرا ببوس!

                           دیگر سفارشی نیست

                                     تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند

 

خداحافظ......!

+نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت11:48توسط فرزاد | |

کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد ؟
و حتی ، ذهن ماهیگیر ، از قلاب می ترسد

کدامین وحشت وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می ترسد

گرفته وسعت شب را ، غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می ترسد

شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب می ترسد

فغان ، زین شهر کج باور ، که حتی نکته آموزش
زافسون و طلسم و رمل و اسطرلاب می ترسد

فضا را آنچنان آلوده ، دود نفرت ونفرین
که موشک هم ، ز سطح سکوی پرتاب می ترسد

طنین کار سازی هم ، زسازی بر نمی خیزد .
که چنگ از پرده ها وسیم ، از مضراب می ترسد

سخن ، دیگر کن ای بهمن ! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می ترسد

 بهمن افروغ بروجنی

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت10:30توسط فرزاد | |

 

 

 

"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"

 

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"

 

سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

 

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

 

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

 

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

 

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

 

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

 

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"

 

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود

 

در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

 

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

 

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

 

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

 

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

 

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

 

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

 

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

 

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

 

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

 

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

 

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

 

نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت

من با تو برابرم، مرد

احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم

احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی

احتیاجی ندارم که تو حامی باشی

خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم

با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!

من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم

من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم

به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی

گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند

امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی

حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد

خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت

روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود

هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد

ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...

 

و این هم جوابیه ای از "یک مرد ایرانی به زن هموطنش" :

 

پیاده از کنارم گذشتی و اخمت سهم نگاه مشتاق من بود و لبخندت نصیب آنکه سواره بود

 

سواره از کنارم گذشتی و مرا اصلاً ندیدی و کرشمه ات را

به آنی ارزانی دادی که قیمت ماشینش از خونبهای من بیشتر بود

 

در صف نان صدای لطیفت نانوای خسته را به وجد آورد و نوبتم را گرفتی

و بروی خودت هم نیاوردی

 

زیر باران خیلی قبل تر از تو منتظر تاکسی بودم اما ماشین که آمد

آب گل آلود را بر من پاشید و جلوی تو ایستاد

 

در تاکسی که نشستم آرزو کردم کنارم ننشینی تا اگر ماشین تکانی خورد

و به تو خوردم، حیوان خطابم نکنی در جواب عذرخواهیم

 

در اتوبوس بین ما نرده آهنی بود، جایم را اگر به تو تعارف میکردم

میگفتی یا دیوانه است یا مرض دارد

 

در سینما، دیدم که تهمینه میلانی تمام مردان را شیطان تصویر کرده،

کفرم درآمد، نیکی کریمی جیغ زد و گفتم زهرمار

 

دعوا که کردم، او که میدانست مادر و خواهرم را بیشتر از خودم دوست دارم

به آنها ناسزا گفت تا بیشتر بسوزم

 

آزادی ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از قدرت ثروت اندوختند

و تو که مدل ماشین پسرانشان را میدیدی دست و پایت شل میشد

 

من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمی داشتی و به انگشتر

سه میلیونی نظر داشتی، تازه این فقط یک حلقه بود از زنجیر خواسته هایت

 

صفت ترشیده را اولین بار از خودت شنیدم، کوچکتر بودی

یادت هست میگفتی معلم ریاضیتان شوهر نکرده، گفتی ترشیده!

 

عاشق که شدم تلفنم را قطع میکردی و بهانه ات حضور میهمانهایتان بود

 

عاشق که شدی، فردا که مادر میشوی را ندیدی؟

دلت نمیخواهد همسر پسرت را بپسندی؟ تو و مادرم یکی هستید!

 

من باید اضافه کاری کنم تا تو در هر میهمانی لباسی جدید بپوشی تا به تو بگویند خوش تیپ

 

من باید شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگین باشد و به تو بگویند کدبانو

 

خسته از اضافه کاری برگشتم و گفتی پوشک بچه را عوض کن

چون من ناخنهایم را تازه لاک زده ام

 

وقتی خواستی طلاق بگیری، "گفتند" بچه مال پدر است! من نگفتم، همان دینی گفت که تو برایش از پس اندازمان سفره ابوالفضل می انداختی و یکهو خواب میدی که باید به حج بروی، آنهم در اوج گرفتاریمان

 

آری، اینچنین است خواهر من! رفتارهای زشت ما از پس هم می آیند

تو چنان کردی که خشم در دل من ها کاشتی و من ها شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند

آنان که ضعیفتر بودند خرد شدند و خشمشان کینه شد و کینه شان عقده و در هر کوی و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهایت سوء استفاده را کردند و بر تو تاختند

اما آنان که یا قویتر بودند یا از تو ها کمتر زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کینه هاشان نیز

اینان هنوز چشم امید دارند به وطن که بتواند و برآنند که نیک بمانند

خوشحالم حالا که میخواهی تغییر کنی

من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشیم

در کنار هم، من و تو ای هموطن،

بدون هر نوع بغض و کینه و تبعیض جنسی

مایی بهتر برای فردا و آینده ای بهتر

+نوشته شده در شنبه 5 آذر 1390برچسب:,ساعت10:57توسط فرزاد | |

 همه ما زندگی میکنیم و همه ما زندگی میکنیم

زندگی میکنیم ...

          زندگی میکنیم ...

                   و باز هم زندگی میکنیم ...

بگزار خودم را بگویم سالهاست که زندگی میکنم.

ولی چگونه زندگی میکنم؟

          به چه دلیل زندگی میکنم؟

                   و در پایان کار زندگی را چگونه ادامه خواهم داد؟

زندگی کردن را دوست دارم یا خود خودم را؟ منظورم را فهمیدی حتما.

پس باید زندگی را برای خودم تعریف کنم. همه چیز در ابتدا به تعریف نیاز دارد.

از جملات پر از اصطلاح خوشم نماید. من به زبان خودم زندگی را تعریف میکنم.

زندگی من و هر انسان دیگری این است:

 پیوندی بین من و خدا

مانند یک طناب  مانند یک نخ

مانند یک نخ حساس

همه ما این اتصال را داریم و این پیوند از ازل در هر انسانی وجود داشته

و حال که زنده ام اختیار زندگی به دست خودم است که این پیوند را قوی تر کنم و عمق بدهم

و یا متاسفانه آن را سست و سست کنم

و یا شاید مثل اکثر مردم با آن بازی کنم

آری بازی ؛ همه ما انسانها اهل بازی هستیم میپرسی چرا ؟

بیشتر فکر میکنم

وقتی کسی جز خدارا اطراف خود نمیبینم به پیوند خود با او ایمان می آورم ولی گاه گاه میشود که دیگر به قول خود عمل نمیکنم از خودم متاسفم

ولی یک چیز را صادقانه به او میگویم

میگویم که میدانم چقدر بزرگواری و چقدر توانمند و چقدر مهربان و قدرتش را داری و چیزی و مشکلی نیست که من داشته باشم و خدای من از آن بیخبر باشد و خدای من نتوتند  آن را برای من حل کند

شاید برای همین است که تا به حال مرا تنها نگذاشته و همه جا و در مقابل همه مشکلاتم ایستاده

پس شما هم بدانید که من به او چه میگویم

دوستت دارم خدا

.

.

.

لحظه ای هست برای همه ما که در آن لحظه میدانیم و یقین داریم که جز خدا کسی را نداریم.

و در آن لحظه نیاز دارم که پیوند من با خدا از همیشه قویتر باشد ولی آیا هست؟

یکی از این لحظه ها که همه از آن ناگریز هستیم  و خواهیم رسید لحظه مرگ است

میتوانم بگویم که نخواهم مرد؟ برای آن لحظه چه دارم؟

نمی دانم آه احساس میکنم که هیچ ندارم جز آه

در آن لحظه ببینم به کجای زندگی رسیده ام شاید آن لحظه همین الان باشد پیوند من چه شده و به کجا رسیده افسوس که باری از شرمندگی را دارم باری از آه

یادم باشد که آن لحظه منتظر من است

همه ما و من آفریده شده ایم و زنده ایم

 چون عشق هست

امید هست

از یک چیز هنوز خوشحالم و آن این است که خدا را دارم

و خدا مواظب من است کمک میکند به خدا ایمان و امید و عشق دارم

پس میروم خوب و خوب و خوب زندگی کنم البته به کمک خدا

 

(فرزاد)

+نوشته شده در شنبه 21 آبان 1390برچسب:,ساعت1:22توسط فرزاد | |

 

رهگذر گفت کیستی ؟  

            صدایی گفت من تو هستم و تو من

گفت اینجا چه می کنی؟

            گفت آمده ام تا تورا ببرم

            رهگذر گفت جای برای رفتنم نیست جایم امن است.

                        رهگذر گفت امن نیست چونمن با تو نخواهم بود

پرسید چه کنم ؟

            گفت دستت را به من بده تا برویم

گفت نمی آیم

            گفت دستت را به من بده تا در تو پر شوم

ترسید   تردید کرد

            گفت دست مرا بگیر   تا اوج بگیری   بزرگ شوی 

گفت می ترسم بزرگ شوم و در دنیا جای نگیرم

            گفت دنیا جای تو نیست  باید خارج شوی   بزرگ شوی

گفت نمی توانم  قدرتم را چه کنم ؟

            گفت قدرت تو منم  بیا وقت تنگ است...

نگاه کرد

            گفت بیا برویم که تو بی من هیچی..

جواب نداد   نرفت

            رفت و دور شد بال در آورد

                                    سفید شد رنگ از دست داد ولی

                        نور گرفت

                                    شاد شد ولی گریست

رهگذر نگاه کرد   خندید ولی غمگین شد  رنگ از دست داد ولی سیاه شد

سست شد تکیه ب درخت پیر کرد

                        گفت باید می رفتم

درخت گفت برو اگر می خواهی

             اما نخواهی رفت   چون

            نخواستنت از ته دل است  ولی خواستنت از زبان

            غمت از رو است و شادی از نهان

            سفیدی تو از ظاهر است و سیاهی از دل

پرسید تو کیستی؟

            درخت گفت: امید تو

رهگذر نگاه کرد

 درخت نیز مرده بود

سست شد افتاد

            خاک را لمس کرد

خاک گفت ننال از من برخیز که من جای تو نیستم

پرسید تو کیستی ؟

            جوابی نیامد

                        خاک نیز مرده بود

رهگذر ترسید  تنها ماند

            با خود گفت   می روم   ولی کسی نمانده بود

گریست  و  گریست

            گونه هایش خیس شد

اشکهایش به خاک ریخت     

            خاک زنده شد

باز هم گریست  و   گریست

            جویباری از اشک خود روانه درخت کرد

درخت نیز زنده شد

            جوان شد   جوانه زد  برگ داد   شکوفه کرد

                                                            خندید

رهگذر ادامه داد

            از ته دل فریاد زد ….

                                       ای خدا

جوابی آمد

آری صدایی گفت: 

            به سوی من بیا ای عزیز

ناگهان دست رهگذر را گرفت و....

                        رهگذر رفت ولی درخت و خاک

                                                برای همیشه جوان شدند....

(فرزاد)

                       

                        پایان

+نوشته شده در شنبه 21 آبان 1390برچسب:,ساعت1:10توسط فرزاد | |

 

آسمان آبی
            زمین سیاه
                        مردمی رنگارنگ
                                    شعرهایی پر زرق و برق
                                                ترانه هایی ناخوانده    عاشقانی تنها    زندگی بی معنی
                                                رودها بی آب    آبها بی رنگ    رنگهایی بی احساس.....
                                                احساسی بی شوق   شوق هایی مرده   مردگانی زنده...
دلهایی خسته    شاعرانی لال    روزهایی شب   و چه شب هایی روز....
            شهرهایی بی مردم    مردمانی بی شهر
                        چه عجیب است ماتدن    چه عجیب است خواندن ....
                                    شاید ام زنگی این است
یافتن اسان است ماندن اما سخت       زندگی شاید اما مردن بدتر از آن است
            راه را یافتن آسان است رفتنش اما سخت     گفتن آسان است شنیدن شاید سخت ...
                        چه غبار آلود است ماندن و سوختن و ساختن و
                                                                        مردن بعد از آن...
شاید این است که در پرتو ایام هنوز هیچ مردی از خود رازی نیست...
چه عجیب است خواندن نغمه شور   زیستن در دریا چه قشنگ است...
            چه قشنگ است مردن    مردنی بی سختی    مردنی با عشق    درد را نجوا هست...
دیگر از گفتن هم   هیچ رنگی بر نمی خیزد اما می گویم تا دلم آرام شود.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت23:18توسط فرزاد | |

انسان ها هر از چند گاهی ،
از جایی می افتند ؛
از لبه پرتگاه
از پا
از این ور بوم
...از دماغ فیل
از چاله به چاه
از عرش به فرش
از چشم

از چشم

از چشم

+نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت11:11توسط فرزاد | |

+نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت21:43توسط فرزاد | |

 

 

ازدواج چيست ؟


 

 

* ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کساني که داخل شهرند سعي دارند ازآن خارج و آنها که خارج هستند کوشش دارند که داخل شوند!

 فرانکلين

 

* زندگي زناشويي مثل تاتر است: مردم صحنه زيبا و آراسته آن را مي بينند درحالي که زن و شوهر با پشت صحنه درهم ريخته و پرماجراي آن سر و کار دارند.

 فرانسيس بيکن

 

 

* تا قبل از ازدواج فقط مرگ مي تواند دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند اما بعد از ازدواج تقريبا هرچيزي مي تواند سبب جدايي آنان شود!

 سامرست موام

 

* ازدواج با يک زن مثل خريدن کالايي است که مدت ها مشتاقانه از پشت ويترين تماشايش کرده ايد اما وقتي به خانه مي رسيد از خريدنش پشيمان مي شويد..

 جين کر

 

* ازدواج براي کساني که تصور مي کنند صبح روز بعد از آن ، آدم ديگري مي شوند موضوعي نااميدکننده است.

 ساموئل راجرز

 

* مجردان بيشتر از متاهلين درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج مي کردند!

 اچ.ال.منکن

 

*مرد با ازدواج روي گذشته اش خط مي کشد ولي زن بايد روي آينده خود خط بکشد.

 سينکلر لوييس

 

* قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هايي مي انديشد که شما گفته ايد اما بعد از ازدواج ، مرد قبل از اين که شما حرف بزنيد به خواب مي رود!

هلن رولان

 

 

* زنان با اين آرزو با مردان ازدواج مي کنند که مردان تغيير کنند... که نمي کنند. مردان با اين آرزو با زنان ازدواج مي کنند که زنان تغيير نکنند... که مي کنند!

 

* خيلي بامزه است: هنگامي که زنان از ازدواج خود داري مي کنند اسمش را مي گذاريم عشق به استقلال اجتماعي اما وقتي مردان از ازدواج خودداري مي کنند به آن مي گوييم ترس از مسووليت اجتماعي!

 وارن فارل

 

* اگر مي خواهي براي يک روز معذب باشي مهمان دعوت کن. اگر مي خواهي يک سال عذاب بکشي پرنده نگه دار واگر مي خواهي مادام العمر در عذاب باشي ازدواج کن!

" ضرب المثل چيني

+نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت20:54توسط فرزاد | |

 

فرق تو و اون میدونی چیه؟

تو دلت پاک و ساده است ولی فکر میکنی همه خرابن

اون دلش پاکه اما همه رو پاک میبینه

 

تو دوستش داری ولی نمیخوای بهش بگی نمیتونی زیاد به زبون بیاری

اون دوستت داره و هر لحظه میگه "دوستت دارم" و تو زندگی اون هستی

 

تو دلت میخواد هر روز امتحان بگیری ببینی اون دوستت داره....

ولی اون قبول کرده که دوستش داری و تا آخر عمر باورت داره

 

تو اونو قبول داری ولی به شرطش

اون تورو قبول داره بدون شرط و شروط

 

تو هنوز ازش خجالت میکشی و حرفات تو دلت مونده....

اون همیشه فقط با تو احساس راحتی و آرامش کرده

 

تو دلت نمیاد از خودت بهش ببخشی یا شایدم نمیتئنی بهش بگی

اون تمام خودش رو تقدیم تو کرده در اختیار تو هستش

 

تو از داشته هات برای اون دریغ میکنی و فکرمیکنی از تو جداست

اون داشته ها و نداشته هاشو برات قربانی میکنه

 

تو نمیتونی از چیزی که داری ببخشی و سخاوت داشته باشی

اون دلش میخواست داشته باشه و همشو میبخشید

 

اون دلش فقط تورو میخواد

توام دلت فقط اونو میخواد

 

قد تو با قد اون یکی و رنگ چشم هردوتون قهوه ایه

زندگی زیباست اگه یکم خودمون باشیم و فقط به زندگی و دوست خودمون فکر کنیم

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت22:2توسط فرزاد | |

از خویش پند گرفتم

او به من آموخت که دوست بدارم آنچه مردم دوست نمیدارند و همنشین کسی شوم که او را از خود میرانند.

خویشتن به من نشان داد که عشق صفت عاشق نیست بلکه صفت معشوق است.

و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد عشق در من همچون ریسمان بود اما اکنون به هاله ای مبدل شد که اول آن آخرش و آخر آن اولش میباشد و به هر آفریده ای احاطه دارد و به تدریج وسعت می یابد تا هر چیزی که آفریده شود را در برگیرد.

از خویشتن پند گرفتم

او به من آموخت جمال پنهان را با صورت و رنگ و پوست ببینم و به چیزی چشم بدوزم که نزد مردم ناپسند و زشت است تا اینکه زیبایی آن را مشاهده کنم. پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد زیبایی را به صورت شعله هایی در میان ستونهایی از دود میدیدم اما اکنون چیزی جز آتش فروزان نمیبینم...

آری ای برادر ! او به من آموخت .خویشتن تو نیز پند میدهد و به تو ما آموزد.

پس من و تو یکسان هستیم و تنها فرقمان این است که من از خود با لجاجت سخن میگویم و تو از درونت چیزی نمیگوئی و نگفتن تو فضیلت است.

 

+نوشته شده در سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:از خویش پند گرفتم , دوست,زیبایی,ساعت17:33توسط فرزاد | |

 

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...

+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت18:11توسط فرزاد | |

تا‌ سحر ای‌ شمع‌ بر با‌لین‌ من‌

امشب‌ از بهرخدا بیدار با‌ش‌


سا‌یه‌ غم‌ نا‌گها‌ن‌ بردل‌ نشست‌

رحم‌ کن‌ امشب‌ مرا غمخوار با‌ش‌


کا‌م‌ امیدم‌ بخون‌ آغشته‌ شد

تیرها‌ی‌ غم‌ چنا‌ن‌ بر دل‌ نشست‌


کا‌ندر این‌ دریا‌ی‌ مست‌ زندگی‌

کشتی‌ امید من‌ بر گل‌ نشست‌


آه‌! ای‌ یا‌ران‌ به فریا‌دم‌ رسید

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد


ترسم آن شیرین‌تر از جانم ز راه

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد


گریه و فریاد بس کن شمع من

بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش


قصّه ی بی تابی دل پیش من

بیش ازین دیگر مگو خاموش باش


جز توام‌ ای‌ مونس‌ شب‌ها‌ی‌ تا‌ر

در جها‌ن‌ دیگر مرا یا‌ری‌ نما‌ند


زآن همه‌ یا‌ران‌ بجز دیدار مرگ‌

با‌ کسی‌، امید دیداری‌ نما‌ند


همدم‌ من‌ ، مونس‌ من‌، شمع‌ من‌

جز تواَم‌ دراین‌ جها‌ن‌ غمخوار کو؟


واندرین‌ صحرای‌ وحشت‌ زای مرگ‌

وای‌ بر من،‌ وای‌ بر من،‌ یا‌ر کو؟


اندر این‌ زندان‌، من‌ امشب‌، شمع‌ من‌

دست‌ خواهم‌ شستن‌ ازاین‌ زندگی‌


تا‌ که‌ فردا همچو شیران‌ بشکنند

ملــتـــــم‌ زنجیــرها‌ی‌ بنـــدگی‌

 

+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت18:11توسط فرزاد | |

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت23:41توسط فرزاد | |

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت23:2توسط فرزاد | |

 

 خیلی تنهام ...

 از تنهایی خسته شدم ...

منتظر یه عشقم ...

یه عشق حقیقی ...

کاش یه عشق واقعی میومد و من و همراش می کرد ...

کاش همه ی عشقها واقعی بودن ...

مثل کویری که منتظر بارونه ...

کاش ...

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت22:51توسط فرزاد | |

ترسناک‌ند رابطه‌هایی که بخاطر فرار از تنهایی شکل می‌گیرند ...

رابطه‌هایی که آخرش چیزی نمی‌ماند بجز تنهایی‌ای عمیق‌تر ..

و یک مشت حسِ آزار دهنده‌تر از قبل در درون آدم‌ها ...‬

 

نوشته شده توسط علی

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

تا به چشمم نگاه می افتد

دل من در گناه می افتد

دلم اندر ترنم شوخت

پی یک تکیه گاه می افتد

مثل برگی میان خزان

در پس یک نگاه می افتد

بس که تاریک بود شد سردم

اینک ایندل به چاه می افتد

چاه عمرم عجیب وحشتناک

دل به این سوز و آه می افتد

غزلی که نوشته ام تو نخوان

نگه اندر نگاه می افتد

 

 

شعر از سینا

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

بگذار سر به سینه من تاکه بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این خزیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

اندوه چیست؟ عشق کدام است؟ غم کجاست؟

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمری است در هوای تو از آشیان جداست

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود

 

 به هم زد دود آه دل صفای خلوت مارا

 

 

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند

نه بایدها

وقتی تو نیستی

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم.

عمریست

          لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره کرده ام

باشد برای روز مبادا

اما در صفحات تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست.

اما چه کسی میداند؟!

شاید امروز نیز روز مبادا باشد.

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه باید ها

هر روز بی تو

روز مباداست

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

 همه ما زندگی میکنیم و همه ما زندگی میکنیم

زندگی میکنیم ...

          زندگی میکنیم ...

                   و باز هم زندگی میکنیم ...

بگزار خودم را بگویم سالهاست که زندگی میکنم.

ولی چگونه زندگی میکنم؟

          به چه دلیل زندگی میکنم؟

                   و در پایان کار زندگی را چگونه ادامه خواهم داد؟

زندگی کردن را دوست دارم یا خود خودم را؟ منظورم را فهمیدی حتما.

پس باید زندگی را برای خودم تعریف کنم. همه چیز در ابتدا به تعریف نیاز دارد.

از جملات پر از اصطلاح خوشم نماید. من به زبان خودم زندگی را تعریف میکنم.

زندگی من و هر انسان دیگری این است:

 پیوندی بین من و خدا

مانند یک طناب  مانند یک نخ

مانند یک نخ حساس

همه ما این اتصال را داریم و این پیوند از ازل در هر انسانی وجود داشته

و حال که زنده ام اختیار زندگی به دست خودم است که این پیوند را قوی تر کنم و عمق بدهم

و یا متاسفانه آن را سست و سست کنم

و یا شاید مثل اکثر مردم با آن بازی کنم

آری بازی ؛ همه ما انسانها اهل بازی هستیم میپرسی چرا ؟

بیشتر فکر میکنم

وقتی کسی جز خدارا اطراف خود نمیبینم به پیوند خود با او ایمان می آورم ولی گاه گاه میشود که دیگر به قول خود عمل نمیکنم از خودم متاسفم

ولی یک چیز را صادقانه به او میگویم

میگویم که میدانم چقدر بزرگواری و چقدر توانمند و چقدر مهربان و قدرتش را داری و چیزی و مشکلی نیست که من داشته باشم و خدای من از آن بیخبر باشد و خدای من نتوتند  آن را برای من حل کند

شاید برای همین است که تا به حال مرا تنها نگذاشته و همه جا و در مقابل همه مشکلاتم ایستاده

پس شما هم بدانید که من به او چه میگویم

دوستت دارم خدا

.

.

.

لحظه ای هست برای همه ما که در آن لحظه میدانیم و یقین داریم که جز خدا کسی را نداریم.

و در آن لحظه نیاز دارم که پیوند من با خدا از همیشه قویتر باشد ولی آیا هست؟

یکی از این لحظه ها که همه از آن ناگریز هستیم  و خواهیم رسید لحظه مرگ است

میتوانم بگویم که نخواهم مرد؟ برای آن لحظه چه دارم؟ نمی دانم آه احساس میکنم که هیچ ندارم جز آه

در آن لحظه ببینم به کجای زندگی رسیده ام شاید آن لحظه همین الان باشد پیوند من چه شده و به کجا رسیده افسوس که باری از شرمندگی را دارم باری از آه

یادم باشد که آن لحظه منتظر من است

همه ما و من آفریده شده ایم و زنده ایم

 چون عشق هست

امید هست

از یک چیز هنوز خوشحالم و آن این است که خدارا دارم

و خدا مواظب من است کمک میکند به خدا ایمان و امید و عشق دارم

پس میروم خوب و خوب و خوب زندگی کنم البته به کمک خدا

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

نان

دموکراسی می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن،
نانت را من می خورم.

مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،
حرفت را من می زنم.

فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من می خورم،
حرفت را هم من می زنم
و تو فقط برای من کف بزن ...

اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،
حرفت را هم خودت بزن
و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.

اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده
و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،
اما آن حرفی را که ما می گوییم بزن!


+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

حرفهایی هست برای نگفتن

و ارزش هر کسی

به اندازه حرفهایی هست که برای نگفتن دارد

و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه بی در و پنجره ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نبشت


                                استاد شهید دکتر علی شریعتی

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |

معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت !

معلم گفت: هر چه مي داني بنويس !

و پسرك گچ را در دست فشرد ...

معلم عصباني بود و گفت : املاي آن را نمي داني؟!!

سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود ...

معلم سر او داد كشيد و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت !
و باز جوابي نداد. معلم به تخته كوبيد و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد ...

معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس گفتم هر چه مي داني بنويس...!

و پسرك شروع به نوشتن كرد :

كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است و كيف پدر هم سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد.

مادرم هميشه مي گويد : پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.

بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت : تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد ...

گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود ...

معلم گفت : بنشين.

پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست و معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشتو تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند ...

اما پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت و معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه قلب یک معلم واقعی هرگز سياه نيست...

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت22:36توسط فرزاد | |